آن صاعقه...

آسمون خاکستری

قرار من!

به راهی که رفته ای، مانده است

چشم هایم

نیلی ، عجیب ، خاکستری...

ابرها بغض کرده اند

چه صاعقه ای بود به زندگی طوفانی ام

آن صاعقه انگار نگاهت بود

که یادت را در خاطرم، رنگین کرد

تو از این تلاطم هایِل، خبر داری؟

از این تلاطم بی پایان؟

بغض ابرها در گلوست

نیلی ، عجیب ، خاکستری...

اکنون پس از سالها آیا

شور عشق را به سر داری هنوز؟

آسمان طاقت ندارد، می بارد

ابرها خاکستری می مانند

ابرها قول داده اند

زندگی ام نیلی می شود باز!

تولد دوسالگی نوشتنم

دو روز گذشت!

از دوسالگی نوشتنم

از دو سالگی دست بر نوشتن بردن!

ثانیه ها

دقایق

ساعت ها

می گذرند ...

گذشتند از وقتی که نبودی......بودم.....آمدی.......ماندم...........نیستی....

هنوز روزها می گذرند بی تو

هنوز می نویسم بی تو

این خانه ی من با آسمانی خاکستری پوشیده است

که دو سالگی اش را جشن می گیرد ... بی تو!

با دو روز تأخیر!!

خواستمت بسیار

 

بسیار خواسته ام

نه اینکه خواسته ام، بسیار باشد

تو را خواستمت بسیار!

نه اینکه ساده باشد،

لحظاتی که زیسته ام بی تو

زیستن که نه

آه...عبور تلخ این لحظات را دیده ام

نه اینکه رفتنت را درک کرده ام

بسیار گفته بودم،

نمی گذارم!

به خواستن نبود ... شاید!

و این بار شکسته ام بسیار

نه اینکه بالهایم

دشوار است تجسم وهم آلود این حقیقت

که از تو بدلی سنگی ساخته اند

بگذار ببینم...

من هنوز روی پاهایم ایستاده ام؟

پی نوشت۱: درسی داد خدا به من. چند روزی می شود که موجودی زنده را ... . باور کنید هنوز هم عذاب وجدان دارم. داشت می مُرد. من فکر کردم دارد می میرد. بعد از اتفاقاتی که افتاد پرتابش کردم که یک گوشه با خیال راحت بمیرد. چند لحظه بعد حسی مرا به طرفش برگرداند. در دستم گرفتمش و به جای گرمی بردمش...حالا وقتی می بینم کاملاً سالم است و می دوَد و مثل هم نوعانش زندگی می کند به خودم نهیب می زنم: تو چه حقی داشتی که او را پرت کنی و به مُردنش کمک کنی؟ در حالی که اصلاً قرار نبود بمیرد!

پی نوشت۲: پائولو پیکاسو می گوید: از میان تمام گناهانی که مرا به ارتکابشان متهم کرده اند، هیچ کدام کاذب تر از این نیست که می گویند من روح تحقیق را به عنوان اصلی ترین هدف کارم قرار داده ام. من وقتی نقاشی می کنم هدفم ارائه ی چیزی است که یافته ام و نه چیزی که در پی آنم. در هنر نیّت کافی نیست و به قول اسپانیایی ها عشق را باید با حقایق ثابت کرد نه با دلیل.

کمی روی حرفش تعمق کنید.

ای ستایش جاوید!

 

ای طراوت صبحدم

ای سخاوت باران

ای شهامت نسیم

ای ستایش جاوید

بتاز به سوی بلندترین قله

و تنهایی را به چشمهای من ارزانی دار

به چشمهای بارانی من!

بتاز به سوی دیواری عظیم تا بی نهایت

که بغض فاصله هاست

دیوار را که آوار کنی...

بتاز و ثانیه ای درنگ مکن

که چرا این خسته را مهمان تنهایی کرده ای

بتاز که آنجاست آرامش ات نه در هم کلامی ام

بتاز که آنجاست شکوه ات نه در صداقت ام

بتاز ... اما بدان

بالای آن قله که شوق توست

منم پرچمدار وفا