قرن هاست...!

آسمون خاکستری

قرن هاست برای تو انگار

می گویم٬

قصه ی این دل شیشه ای را

قرن هاست کنار تو هربار

می پویم،

راه دشوار این سادگی را!

قرن هاست به سادگیِ این تقدیر

می خندم

قرن هاست به پای فاصله٬ زنجیر

می بندم!

قرن هاست بی توام،

عجیب٬ بارانی

لحظه لحظه از تو٬ اما

-آشنای دل-

گل می کُنم به امید٬ به لبخند

نگاه متفاوت

به پاکی لبخند بهار، سلامی به لبخند بهاری و پاک همه ی دوستان...

آرزوی من در سالی نو، برایتان غیر از سرسبزی و توفیق چیزیست که یکباره در ذهنم جرقه زد و آن تعبیری است شبیه فعال شدن آتش فشان. امیدوارم آتش فشان زندگی تان در تحصیل علم و هنر و عشق و ایمان و شادی، همچنان فعال تا ابدالاباد باشد.

مدتی پیش کتابی را مطالع کردم که بخشی از آن برایم جالب و متفاوت بود و نوشتم تا روزی اینجا نقل کنم اما متاسفانه نام کتاب و نویسنده اش را برخلاف همه ی کتابهایی که خوانده ام نه حفظ کردم و نه نوشتم. متن را می نویسم و از دوست عزیزم وبلاگ همراز عشق که فکر می کنم ایشان هم این کتاب را مطالعه کرده اند خواهش می کنم اگر خاطرشان هست یادآوری کنند اگرنه که از نویسنده معذرت میخواهم. اگرچه حدس میزنم کتابی از اریک فروم روانشناس معروف باشد.

یکی از اشعار سروده ی «تنیسون» شاعر انگلیسی قرن 19 و دیگری اثر «باشو» شاعر ژاپنی می باشد. هر دوشاعر مشاهدات یکسانی را توصیف می کنند. شعر «تنیسون» درباره ی گلی است که حین پیاده روی می بیند:

ای گلی که در شکاف دیواری

تو را از آن شکافها بیرون می آورم

و تو را با ریشه و تمامی اجزاء ات در دستم نگه می دارم

ای گل کوچک

اما اگر می توانستم دریابم

که تو چه هستی، با ریشه و تمامی اجزاء ات و بر روی هم

می توانستم خدا و انسان را نیز بشناسم

ترجمه ی انگلیسی شعر «باشو» تقریبا چنین است:

چون به دقت نگاه می کنم

شکوفه کردن پیچک را

در پرچین ها می بینم

تفاوت اندیشه ی این دو شاعر حیرت انگیز است. تنیسون می خواهد گل را «داشته باشد» آن را از ریشه میکند و چون تفکر معنوی خود را درباره ی گل به منظور رسیدن به بصیرتی درباره ی ماهیت خداوند و انسان به پایان می رساند، گل در نتیجه ی علاقه و توجهی که شاعر به آن داشته است، مرده است.

واکنش باشو در برابر گل کاملاً متفاوت است. او در پی چیدن گل نیست. حتی به آن دست هم نمی زند فقط به دقت نگاه می کند تا آن را «ببیند».

تنیسون به ظاهر نیاز به در اختیار گرفتن گل دارد تا با تعمق در آن انسان و طبیعت را درک کند اما داشتن گل سبب مرگ آن می شود در صورتی که خواسته ی باشو دیدن گل است. نه تنها نگاه کردن به آن بلکه با آن بودن و مانع حیات و ادامه ی زندگی آن نشدن. فرق بین تنیسون و باشو در شعر «گوته» به خوبی تشریح شده است:

در جنگل راه می سپردم

تنهای تنها

در جستجوی چیزی

که در ذهن نداشتم

در زیر سایه ای

شاخه گل کوچکی دیدم

شفاف میان ستارگان

شفاف چون چشمانی زیبا

خواستم آن را بچینم

اما با بیانی شیرین گفت:

آیا باید پژمرده شوم؟

باید مرا بچینی؟

آن را چیدم اما

با تمام ریشه هایش و به باغش

در خانه ای زیبا بردم

و آنرا دوباره

در محلی ساکت و آرام کاشتم

اکنون آن گل همواره می شکفد و

غنچه می دهد

«گوته» در حالی که فارغ از هرگونه خیال قدم میزد مجذوب گل زیبای کوچکی می شود او هم مانند تنیسون دچار وسوسه ی چیدن آن است ولی برخلاف تنیسون میداند که چیدن گل سبب مرگ آن خواهد بود. وی مشکل خود را به طریقی غیر از تنیسون و باشو حل می کند.از نظر گوته در لحظه ی بحرانی و اخذ تصمیم، نیروی حیات قوی تر از قدرت کنجکاوی محض است. رابطه ی تنیسون با گل بصورت داشتن یا تصاحب است-تصاحب معرفت- رابطه ی باشو و گوته با گل شکل بودن را دارد.

 ویرایش: کتاب <داشتن یا بودن؟> اثر <اریک فروم>

البته همانطور که متوجه شدید هدف از این متن آموزش رفتار با گل نیست...