در شیشه ای

 

*تا حالا شده یه در شیشه ای باز٬ روبروت باشه اما بلد نباشی چطوری ازش رد شی؟  

-در شیشه ای که دیدم ولی...

*شده بعد از مدتی یاد بگیری چطور از درهای باز شیشه ای عبور کنی؟

-هوم؟ 

*تا حالا شده وقتی با خوشحالی میخوای از یه در شیشه ای که تازه عبور کردن از اون رو یاد گرفتی٬ رد بشی ببینی اون در شیشه ای اصلاً باز نیست؟! 

- (؟؟؟)

 

 

نتیجه اخلاقی: یا دیر یاد گرفتی یا در اشتباهی بسته شده!

تفاوت زندگی با مرگ!

*:بگم؟ بگم خدام کیه؟ دینم چیه؟ قبله ام کجاست؟ مذهبم؟ پیامبرم؟ ...؟

نکیر:...

منکر:؟؟؟

*:می تونم همه رو تند بگمااا

منکر:نه

نکیر:می دونی چرا اینا رو می پرسیم؟

*خب حتما قانونش اینه ! از همه همینا رو می پرسین دیگه ... (؟)

نکیر:درباره ی سنجش اعمال چیزی شنیدی؟

*:آره می دونم اعمال خوب و بد آد.....

نکیر:با چی؟ با چی می سنجن؟ این همه سال که زندگی دنیوی داشتی می دونستی معیار سنجش اعمالت چیه؟ یا همون موقع که پاسخ اون سوالها رو از بر می کردی به مفهومش توجه کردی؟ چرا دین هر کسی رو ازش می پرسن؟ و پیا مبرش رو؟ و ...؟

*: ...

منکر:بجای اون سوالها فقط بگو چرا زندگیت با مرگت هیچ تفاوتی نداره!!

*: .............

*:بچه که بودم گفتم خدایا آرزوم اینه که بزرگ بشم

تو آرزومو برآورده کردی

بزرگ شدم گفتم کاش برای یکبار هم که شده به دوران کودکیم برگردم

لبخند زدی...

سالم بودم و تهیدست آرزو کردم ثروتمند بشم به جای سلامتی

تو آرزومو برآورده کردی

زندگیم پر از مال شد و گفتم کاش سلامتیم رو بدست بیارم

لبخند زدی...

همه ی نعمت هات در اختیارم بود و آرزو کردم چیزی رو که در دست دیگران بود

تو آرزومو برآورده کردی

نعمت هایی که مخصوص من نبود رو بدست آورم و آرزو کردم نعمتهای خودم رو

لبخند زدی...

آرزو کردم و اصرار برای رخ دادن اتفاقی که خوشایند من بود

تو آرزومو برآورده کردی

اتفاق افتاد ولی خوشایند نبود گفتم ای کاش دوباره به همون زمان برگردم

لبخند زدی...

زنده بودم مرگم رو آرزو کردم

تو آرزومو برآورده کردی

وقتی پرده ها از جلوی چشام کنار رفت آرزو کردم برای یکبار دیگه به دنیا برگردم

......

هرگز لبخند نمی زنی...

 

 

آرشیتکت!

-سلام مهندس خوبید ایشالا؟

سلام. ممنون. شما چطوری ؟

-شکر خدا، بشین یه چایی برات بریزم تا کلاست شروع نشده

دستت درد نکنه

-هوا سرد شده...

 

 

هوا سرد شده

*سرد؟ آره سرده. باد توی این درختا می پیچه برگا سردشون میشه می افتن پایین شاخه هم سردش میشه تبرش می زنن. تو می فهمی سرما یعنی چه؟

می فهمم. و اینم می فهمم که اینا همش تیکه است که به من میندازی

*آره تو خیلی می فهمی. تو آرشیتکتی نه؟

این چه سؤالیه که می پرسی وقتی می دونی؟ من که هزار بار ازت معذرت خواهی کردم

*هووووم. تو اون معماری هستی که یه خونه می سازه با پایه های محکم. خونه میره بالا و تموم میشه. صاحبش میره توش زندگی می کنه. حالا تو به هر دلیلی از اون خونه خوشت نمیاد. حس می کنی می تونی بهتر از اونم بسازی. می دونی صاحبش توشه اما خرابش می کنی...این خیلی مهمه که تو می دونی یکی توی خونه است اما خونه رو آوار می کنی. اون آدم نمی میره اما همه جاش شکسته...خرد شده و...تو میری بدون اینکه ببینی چی به سرش اومده

من انقدرها هم که میگی راحت نبودم

*فکر نمی کنم جایی برای توجیه مونده باشه

آره نمونده اما من ....

 

 

-مهندس، مهندس٬ بابا حواست کجاست؟ چاییت سرد شد

ها؟ سرده آره

-ساعت کلاس هم شروع شده. بچه ها منتظر شمان

هوا سرد شده انگار...

گفتمان ما و دل

گفته بودند : خدا یکی، یار یکی.

دوستان می گویند : خدا یکی، یار یکی یکی!

مزاح کردیم.

خدا یکی، یار اگه بی وفا شد دلبر تازش خوبه!!

یکی فریاد زد : در قلمرو ما نیست اینگونه بی رحم بودن.

دل بود که فریاد می زد.

گفتیم : این که بی رحمی نیست. تعامل اخلاقی است!

گفت : از تو بعید است. من جور دیگری روی تو حساب می کردم. دیگر با تو کاری ندارم.

گفتیم : ما هم با تو کاری نداریم. هر چه می کشیم از دست توست. تویی که اینگونه سر مرا به باد دادی. برو پی کار خودت. نه! نرو پی کار خودت! برو در قرنطینه. یالا! دل یکی دلدار هم ولش کن هیچی!

و ما بخاطر اینهمه انبساط فکری و اخلاقی به خودمان می بالیم!

بنگ...

-به نظرت این هفت تیر واقعیه؟

آره. واقعیه.

-فکر می کنی توش فشنگ باشه؟

نمی دونم. میتونی امتحانش کنی.

-بنگ!

دیوونه! نگفتم که رو مُخ خودت امتحانش کن!

 

پی نوشت1: میگن آخر هر چیزی باید با خوبی تموم بشه. اگه با خوبی تموم نشد بدون که آخرش نیست!

حالا کی تشخیص میده از چه نظر میگه خوب؟ چیزی که خواسته ی آدمه یه چیزی که صلاح آدمه؟

پی نوشت۲: اگر دانایی های کوچک گوناگونی که داریم٬ ما را بسیار از یکدیگر متمایز می کند٬اما همگی در نادانی بی پایان خود برابریم!          *کارل پویر*

 

دلم دریا شد و دادم به دستت!

سر راهت داری میری، بی زحمت این خرده های دل منو بنداز تو آشغالی. پارسال داده بودمش بند بزنن. بعد یه سال که روش کار کرده حالا میگه: « درست نمیشه. فکر کنم با استوک ورزشی جفت پا پریدن روش.» آخه این یارو هنوز نمی دونه استوک با دل آدم اینجوری نمی کنه. این دل و کوبوندنش به دیفال! اینجوری خاک شیر شده!. بعد هی می پرسن آدرس اینجا که دل بند می زنن کجاست؟!

*مریم*

شمع امید

*چی شده؟

**برق رفت

*کجا رفت؟!

**نمی دونم. همینجوری راهشو کشید رفت

*اینجوری قول داده بود همیشه روشن نیگرش داره؟

**بــــرو عمــــــو! قول کیلویی چنده؟!!

*حالا چیکار می کنه؟

**هیچی. تاریک تاریکه

*ولی انگار یه نوری اون آخرا سوسو می زنه

**فکر کنم یه شمع باشه

*آره یه شمع روشنه. شمع امید!

                                                           *مریم*

تولد من

روز خوبیه. نه عزیزم؟

-همه ی روزا خوب اند اگه خودمون خرابش نکنیم. عزیزم.

ولی امروز یه فرقی داره انگار.

-آره. انگار یه کم سردتره. من لحظه به لحظه ی پاییز رو عاشقانه دوست دارم. هیچ چیز نمیتونه مانع این حس قشنگ بشه.

نه. هیچ چیز نمیتونه...مثل حسی که به من داری عزیزم؟!

-تو همیشه منو باور داری.

اینجا چیزی نیست که به اندازه ی تو منو خوشحال کنه عزیزم.

-بهونه ای برای خوشحالی؟!!

تولدت مبارک عزیزم.

-با من بمون عزیزم.