سفری تکرار ناشدنی!

اندکی تأمل کن

همداستان من!

این سفری تکرار ناشدنیست!

پلکهایت را ببند

و وسعت خود را ببین!

نگاه کن:

زمین چگونه التماس می کند

فطرت زلالت را

و آسمان

چگونه به انتظار است

درک عظیمت را

همسفر!

هر سفر را پایانیست

و هر وابستگی را گسستن!

من و تو

همسفر این داستان کهنه ایم

عمیق بنگر

که فرصت انکار نیست!

پلکهایت را ببند

این سفری تکرار ناشدنیست!

بدون شرح:

سقراط فیلسوف را که انقلابی حقیقی در اندیشه ی بشری برانگیخت(و به همین دلیل محکوم شد) همواره مشغول قدم زدن در بازار اصلی شهر می دیدند.

یک روز یکی از شاگردانش پرسید: "استاد از شما آموختیم که یک حکیم زندگی ساده ای دارد. شما حتی یک جفت کفش از خود ندارید." سقراط پاسخ داد: "درست است." شاگرد ادامه داد: "با این حال هر روز شما را در بازار شهر و در حال تحسین کالاها می بینیم. آیا اجازه می دهید پولی جمع کنیم تا بتوانید چیزی بخرید؟" سقراط پاسخ داد: "هر آنچه که می خواهم دارم. اما عاشق این هستم که به بازار بروم تا کشف کنم که بدون انبوه این چیزها همچنان خشنود خواهم ماند."

پائولو کوئلیو-دومین مکتوب

اقیانوس

پروردگار من!

آشکار ترین تمنایم را بپذیر!

ریسمانی که بین ماست، محکم کن!

که در دست تو ایمن باشم

که در قلب من ساکن باشی

که جز تو هرچه هست، نیست!

در لحظه های من جاری باش

مثل اقیانوس در رگهای آب!

از بی نهایت!

آغاز می شوم

          از بی نهایت!

             از پرسه های صبح

                        در انتهای شب!

آغاز می شوم

       از اشکهای شور

                 آرام و سربه زیر

                         «دنیای کودکی»

آغاز می شوم

       از نانوشته ها

              از صفحه های سبز

                              تا سرخی قلم

آغاز می شوم

           از کفر آشکار

                      از بی تفاوتی

                            تا ناجی زمین!

آغاز می شوم

       از واپسین نگاه

             تنهایی و سکوت

                    در نقطه ی عدم!

آغاز می شوم

               از دستهای صلح

                                روی تن زمان

                                        «فرجام خستگی»

آغاز می شوم

               از آبی زلال

                      سرچشمه های ذوق

                                     تا بیکران عشق!

 

خدایا

یاری ام ده تا راست بگویم و عیب مجویم

حرمت پیران آزموده نگهدارم

و بر هیچ آفریده ای منت نگذارم

از آنچه نکاشته ام دانه ای برخود روا ندارم

دستگیرم شو تا بر بیهوده طمع نبندم

و گرفتار آرزوها نمانم

تا در کردارم آنچنان باشم که قبول درگاه تو گردد

پس مرا امیدی عطا کن تا پیوسته بر در تو آیم

که همیشه باز است

و گرد خانه ای بگردم که صاحب آن بی نیاز است

منبع این متن را نمی دانم ... جایی دیدم و به دلم نشست.به نظرم شبیه سخنان جبران خلیل یا دکتر شریعتی است.

عکس ها: خودم

خود کرده را تدبیر نیست!

ای دل چرا ســـــاکت شدی؟ راهی بجر تقریر نـیــست

                                 این زخم بی مرهم ولی از ضربه ی شمـــــشیر نیست

ای دل که زنجــــــــیرت به پا٬ این افتــــــخار تـــــــازه را

                                  فریاد و غوغا کن که غم٬ در حلـــــقه ی زنجــیر نیست

ساطـــــــــع نشد از دید او درکـــــی و نه فهمـــــی اگر

                                  خود را به دســـــت غم نده دیـوانه را تقـــصیر نیــست!

دســـــتی به خون آغشــــــته و دســتی گرفـــــتار درو

                                   از روز اول لغــــــزشی در کـــار این تـــــقدیر نیســــت

ای دل مــزن دیـــــوار را، وا کـــــن دو چـــــــــشم تار را

                                   خود کـــرده ای این کار را «خود کرده را تدبیر نیست»

 

پی نوشت۱: طی چند روز و ماه اخیر چند مورد پیش آمده که آرامشی عجیب رو در چهره ی اتفاقات اطرافم دیده ام.

فکر می کنم اولین دفعه که توجه کردم، گوش کردن به صدای قورباغه بود! در یک صبح زیبا با هوایی دلپذیر کنار رودخانه، صدای قوباغه میان سکوت واقعاً شنیدنیست.

وقتی با چشمهای زیبا و معصومش به من نگاه کرد هم حس جدیدی داشتم. بعد از خستگی روز، همینطور که مات مناظر بودم چشمم به طرفش جذب شد انگار. لبخند که زدم با لبخندی شیرین جوابم را داد که خستگی فراموشم شد. کنار مادرش نشسته بود، با آن موهایی که دوگوشی بسته بود.

بین همهمه ها لحظه ای که در فضایی قرار گرفتم که مرا به یاد چایخانه های سنتی اصفهان انداخت حس سبکی پیدا کردم. بوی اسپند و عطر چای و موسیقی سنتی.

چه آرامشی هدیه دادند به من!

پی نوشت۲: بعد از مدتها قاصدکی آمد. آمد کنار من...دقیقا روی دستهایم. بی اختیار گفتم: قاصدک هان؟ چه خبر آوردی؟ از کجا؟ وز که خبر آوردی؟ انتظار خبری نیست مرا......برو آنجا که تو را منتظرند...

پیغمبر

پیغمبری که از نو باید شناخت

"«کونستان ویرژیل گیورگیو» در پانزدهم ماه سپتامبر سال ۱۹۱۶ میلادی در شهر «روس بانی» واقع در کشور رومانی متولد گردید. از جوانی به مطالعه در ادیان علاقه داشت و بعد از خاتمه ی تحصیلات مقدماتی وقتی وارد دانشگاه بخارست گردید و رشته ی فلسفه و ادیان را انتخاب کرد."

این قسمت ابتدایی کتاب مشهور و شگرف «محمد(ص) پیغمبری که از نو باید شناخت» در شرح حال نویسنده است اما ترجیح میدهم چند سطری از مقدمه ی مترجم را بیاورم. مترجم این کتاب آقای ذبیح الله منصوری هستند. همچنین ایشان اولین مترجمی هستند که کتابهای موریس مترلینگ معروف را به فارسی در ایران ترجمه کرده اند. در مقدمه ی مترجم می خوانیم:

"می توانم بگویم تا امروز راجع به شرح زندگی پیغمبر اسلام کتابی اینچنین جامع و مستند به واقعیت های تاریخی در زبان فارسی منتشر نشده است. خواننده همین که کتاب را می گشاید و صفحه ی اول را مطالعه می کند در می یابد که این کتاب روح دارد و غیر از کتابهایی است که تا امروز با سبک قدیم راجع به حضرت رسول الله(ص) نوشته شده و هر قدر بیشتر صفحات کتاب را مرور می نماید زیادتر تحت تاثیر نیروی جاذبه قرار می گیرد. تحلیل های روانشناسی و جامعه شناسی نویسنده ی این کتاب در تواریخ اسلام بی سابقه است."

چیزهایی هست که انسان را به خواندن و غرق شدن در این کتاب دعوت می کند. اینکه نویسنده ی این کتاب یک فرد بی طرف است و چیزی که باعث نوشتن این کتاب شده علاقه به تحقیق در ادیان بوده است. او یک غیر مسلمان غیر عرب با پایبندی روی تک تک کلمات کتابش است. زیباترین بخشی که اشتیاق را برای خواندن و ادامه دادن زیاد می کند مستند بودن کتاب است. نویسنده با تحقیق کامل همه ی مکانها و آنچه برجای مانده است و ... را دیده و تنها به روایات راویان بسنده نکرده است. در واقع او روی یک شخصیت تاریخی و نه دینی٬ از طرفی تاثیر خارق العاده ای که در روح بشر داشته اند تحقیق کرده است.

چاپ هفدهم ابن کتاب منشر شده است . کتابی که عده ی زیادی اعتقاد دارند انسان را از نو مسلمان خواهد کرد . پرواضح است آشنا شدن با زندگی و خصایص بزرگ مردی که بهانه ی آفرینش است سعادت کمی نیست. مخاطب٬ حتی اگر مسمان نباشد از کتاب لذت خواهد برد زیرا نویسنده حرفی را بدون مدرک و برهان ارائه نکرده است و در عین حال تصویر روشنی از موقعیت مکانها٬ افراد٬ شرایط زمانی و نوع زندگی٬ امرار معاش٬ قوانین قومی و ... که حاکم بوده است٬ به دست می دهد.

سحر

«برای طایر قدس»

آسمون خاکستری

به انتظار نشسته است٬ نسیم

-در کوچه های آرام شب-

دیدار سَحَر را

 

سحر؛ میعادگاهیست

                       برای ترنّم

                              برای پرواز

و این به زانو در آمدن

               یک فتح بی همتاست!

 

آنجا که چهره ی شب،

به روشنی سَحَر منوّر گشت،

برگها به سجود می افتند و

فریاد می زنند:

سَحَر؛ چشم روشن ایزدیست

 

پی نوشت بی ربط:

آدمها گاهی چه اشتباهات کودکانه ای می کنند! و عجیب هم روی اشتباهاتشان پافشاری!!

سکوت شب

آسمون خاکستری

شب،

دریایی تر از هر شب،

به چهره ی دریا -سایه وار- می تابد!

چه شرم می کند خدایا!

"زمان" از این هیاهو

که ایستاده ام به خیال و فرو رفته ام، عمیق!

عمیق مثل شب، زمین، دریا، انسان

و من در بهت این خیال

غرقم؛

چنان غرق،

که طوفانی ترین سکوت هم،

هشیارم نخواهد کرد!

 

*عکس: خودم

بخشایش

 

آسمون خاکستری

این یک شعر نیست!(۲)

 

این وجود پایدار،

                که در رگهای تو،

                             آمیخته با خون!

این پاکترین هوا،

            که گواراست،

                        برای نَفَس؛

این نبض تپنده،

          که جاری شده درتو؛

این از آغاز روییده،

             در ذرّه های روح!

به تو بخشیده، ساحل آسایش را

به ذات تو آموخته، بخشایش را

در خونِ تو ریخته، آرامش را

آری...

    تو نیز،

        ببخش آنچه را که دوست می داری!

 

 

پی نوشت۱:

                                       گفتم هوای میکده غم می برد زدل

                                                  گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

 

پی نوشت۲:

مدّتی قبل با دختر ی صحبت می کردم که چند ماهی هست ترک تحصیل کرده اون هم بخاطر افتادن یک درس. در پایه ی اول دبیرستان تحصیل می کرد و بقیه نمراتش عالی بود فقط زمانی که از درس فیزیک نمره ی قبولی نگرفت دوستانش نامردی نکردند و حسابی مسخره اش کردند! با اینکه مسئولین مدرسه مرتب ازش خواهش کردند که برگرده اون راضی به این کار نشد. خیلی باهاش صحبت کردم که بتونه با شرایطی که اطرافش بوده و هست کنار بیاد...امیدوارم سال تحصیلی جدید به درسش ادامه بده اما...کاش موقع حرف زدن یادمون باشه چقدر حرفامون میتونه در اطافیانمون تاثیر بذاره. قبول دارم که اون دختر هم نباید هر چیزی که می شنید و  می دید رو به ضرر خودش تموم می کرد و تصمیم عجولانه می گرفت اما رفتار ما با دنیای پیرامون و انسانهاش جزیی از شخصیت ماست. کاش با سرنوشت و آینده ی یک انسان بازی نمی شد. کاش یه سوزن به خودمون بزنیم و یه چوالدوز به دیگران!

 

اهالی وبلاگ نویس! انجمن وبلاگ نویسان مدّتیه راه اندازی شده. مدیریت سایت آنسوی سکوت این انجمن رو به انجمن های از پیش تاسیس شده اضافه کرده اند. شما هم می تونید عضوی از این انجمن مفید وبلاگ نویسان در دنیای مجازی باشید و فعالیت کنید. من همین جا از دوستان خوبم که در هر زمینه ای وبلاگ می نویسند دعوت می کنم از سایت بازدید کنند.

قرن هاست...!

آسمون خاکستری

قرن هاست برای تو انگار

می گویم٬

قصه ی این دل شیشه ای را

قرن هاست کنار تو هربار

می پویم،

راه دشوار این سادگی را!

قرن هاست به سادگیِ این تقدیر

می خندم

قرن هاست به پای فاصله٬ زنجیر

می بندم!

قرن هاست بی توام،

عجیب٬ بارانی

لحظه لحظه از تو٬ اما

-آشنای دل-

گل می کُنم به امید٬ به لبخند

نگاه متفاوت

به پاکی لبخند بهار، سلامی به لبخند بهاری و پاک همه ی دوستان...

آرزوی من در سالی نو، برایتان غیر از سرسبزی و توفیق چیزیست که یکباره در ذهنم جرقه زد و آن تعبیری است شبیه فعال شدن آتش فشان. امیدوارم آتش فشان زندگی تان در تحصیل علم و هنر و عشق و ایمان و شادی، همچنان فعال تا ابدالاباد باشد.

مدتی پیش کتابی را مطالع کردم که بخشی از آن برایم جالب و متفاوت بود و نوشتم تا روزی اینجا نقل کنم اما متاسفانه نام کتاب و نویسنده اش را برخلاف همه ی کتابهایی که خوانده ام نه حفظ کردم و نه نوشتم. متن را می نویسم و از دوست عزیزم وبلاگ همراز عشق که فکر می کنم ایشان هم این کتاب را مطالعه کرده اند خواهش می کنم اگر خاطرشان هست یادآوری کنند اگرنه که از نویسنده معذرت میخواهم. اگرچه حدس میزنم کتابی از اریک فروم روانشناس معروف باشد.

یکی از اشعار سروده ی «تنیسون» شاعر انگلیسی قرن 19 و دیگری اثر «باشو» شاعر ژاپنی می باشد. هر دوشاعر مشاهدات یکسانی را توصیف می کنند. شعر «تنیسون» درباره ی گلی است که حین پیاده روی می بیند:

ای گلی که در شکاف دیواری

تو را از آن شکافها بیرون می آورم

و تو را با ریشه و تمامی اجزاء ات در دستم نگه می دارم

ای گل کوچک

اما اگر می توانستم دریابم

که تو چه هستی، با ریشه و تمامی اجزاء ات و بر روی هم

می توانستم خدا و انسان را نیز بشناسم

ترجمه ی انگلیسی شعر «باشو» تقریبا چنین است:

چون به دقت نگاه می کنم

شکوفه کردن پیچک را

در پرچین ها می بینم

تفاوت اندیشه ی این دو شاعر حیرت انگیز است. تنیسون می خواهد گل را «داشته باشد» آن را از ریشه میکند و چون تفکر معنوی خود را درباره ی گل به منظور رسیدن به بصیرتی درباره ی ماهیت خداوند و انسان به پایان می رساند، گل در نتیجه ی علاقه و توجهی که شاعر به آن داشته است، مرده است.

واکنش باشو در برابر گل کاملاً متفاوت است. او در پی چیدن گل نیست. حتی به آن دست هم نمی زند فقط به دقت نگاه می کند تا آن را «ببیند».

تنیسون به ظاهر نیاز به در اختیار گرفتن گل دارد تا با تعمق در آن انسان و طبیعت را درک کند اما داشتن گل سبب مرگ آن می شود در صورتی که خواسته ی باشو دیدن گل است. نه تنها نگاه کردن به آن بلکه با آن بودن و مانع حیات و ادامه ی زندگی آن نشدن. فرق بین تنیسون و باشو در شعر «گوته» به خوبی تشریح شده است:

در جنگل راه می سپردم

تنهای تنها

در جستجوی چیزی

که در ذهن نداشتم

در زیر سایه ای

شاخه گل کوچکی دیدم

شفاف میان ستارگان

شفاف چون چشمانی زیبا

خواستم آن را بچینم

اما با بیانی شیرین گفت:

آیا باید پژمرده شوم؟

باید مرا بچینی؟

آن را چیدم اما

با تمام ریشه هایش و به باغش

در خانه ای زیبا بردم

و آنرا دوباره

در محلی ساکت و آرام کاشتم

اکنون آن گل همواره می شکفد و

غنچه می دهد

«گوته» در حالی که فارغ از هرگونه خیال قدم میزد مجذوب گل زیبای کوچکی می شود او هم مانند تنیسون دچار وسوسه ی چیدن آن است ولی برخلاف تنیسون میداند که چیدن گل سبب مرگ آن خواهد بود. وی مشکل خود را به طریقی غیر از تنیسون و باشو حل می کند.از نظر گوته در لحظه ی بحرانی و اخذ تصمیم، نیروی حیات قوی تر از قدرت کنجکاوی محض است. رابطه ی تنیسون با گل بصورت داشتن یا تصاحب است-تصاحب معرفت- رابطه ی باشو و گوته با گل شکل بودن را دارد.

 ویرایش: کتاب <داشتن یا بودن؟> اثر <اریک فروم>

البته همانطور که متوجه شدید هدف از این متن آموزش رفتار با گل نیست...