برای آخرین بار

امروز از تو خواهم نوشت

مثل دیروز که از تو گفتم

مثل فردا که از تو شکوفه خواهم کرد!

می توانی بگویی

چگونه می توان یک قلب را

                          یک عشق را

                                یک زندگی را

در مشت خود له کرد؟

و سپس محو شدن

                 غرق شدن

                         ذوب شدن

از تو خواهم گفت مثل همیشه

                                   هر روز

                                        هر ساعت

هرچند که نمی دانم چگونه می شود؟

من در قلب تو محو شدم

              در عشق تو غرق شدم

                                     در زندگی تو...

                      

                *مریم*

پی نوشت: میگه دلیلش دوری بود!

رها می شوم...

می خواهم رها شوم

می خواهم رها شوم از عشق!

می خواهم جدا شوم از عشق!

می خواهم پرواز کنم تا نهایت

                                      تا ابدیت

                                             تا اوج

                                                    تا تو

                                                          تا عشق!

آنجا که آسمان، خاکستری است

جایی برای من هست؟

                                    *مریم*

قصه ی مرد و فرشته

یکی بود یکی نبود. یه مرد روی زمین توی یه شهر شلوغ زندگی می کرد. مرد به هر چیزی که می خواست رسیده بود، اما توی زندگیش احساس یکنواختی و سردرگمی می کرد. اون بین دوستاش و خونوادش یه مرد کامل، باشخصیت، تحصیل کرده، مؤدب و پاک بود اما توی باطن خودش انگار یه چیزی گم کرده بود. اون مرد، با خدا درد دل می کنه و از اون یه فرشته می خواد که زندگی شو از یکنواختی و کسالت دربیاره. یه فرشته ی مهربون که زندگی کردن و براش شیرین کنه. مرد خیلی دعا می کنه و توی تنهایی هاش منتظر یه اتفاق خوبه. شایدم یه تلنگر براش کافی باشه.

تا اینکه یه روز یه فرشته از طرف خدا وارد زندگی مرد میشه. مرد خیلی زود متوجه میشه که این، همون فرشته ی مهربونیه که از خدا خواسته بود. اینو از مهربونی فرشته فهمیده بود. اما فرشته اصلاً نمی دونست که روی زمین چیکار می کنه. اون کارش مهربونی بود نه اینکه فقط با مرد مهربون باشه. فرشته از اینکه مرد به اون محبت می کنه، خوشحال بود اما از دل مرد بی خبر بود. مرد با خودش کلنجار می ره و نمی فهمه چرا هر روزی که می گذره بیشتر عاشق فرشته میشه. خیلی با خودش حرف می زنه که دچار اشتباه نشه و از روی احساس تصمیم نگیره. وقتی مطمئن میشه که اون همون فرشته ایه که می خواسته، دلش طاقت نمیاره و به فرشته میگه که چقدر دوستش داره.مرد روز به روز بیشتر به فرشته نزدیک میشه و از علاقه اش به فرشته میگه. از فرشته می خواد که اونم بهش فکر کنه و دوستش داشته باشه. هر لحظه ای که می گذشت، مرد عاشق تر می شد و همه ی احساسش رو به فرشته می گفت. به فرشته می گفت که با اومدنش به زندگیش رنگ شادی زده. بهش می گفت که از خدا یه فرشته ی مهربون می خواسته. بهش می گفت که هیچوقت توی زندگیش هیچ کس رو اینجوری دوست نداشته و دلش هم به طرف هرکسی نمیره. فرشته بین زمین و آسمون گیر کرده بود. از مرد خوشش می اومد اما اون یاد گرفته بود که به انسانهای زمینی نباید اعتماد کنه.

 احساس زیاد مرد باعث میشه فرشته هم کم کم به مرد علاقه مند بشه. فرشته تا اون موقع عاشق هیچ مرد زمینی نشده بود اما عاشق شدن رو خوب بلد بود. مرد و فرشته عاشق هم میشن و این عشق، عاشقانه ترین و پاک ترین عشقی میشه که روی زمین وجود داشته. اونا دلشون رو به هم می بازن و بدون غرور احساسشون رو به هم میگن.

 اما... یه روز میشه که مرد به فرشته میگه که نمی تونه تا ابد با اون بمونه. بهش میگه که هیچ بدی از فرشته ندیده اما باید عشقشونو تموم کنن. فرشته دلش می شکنه. مرد گریه می کنه. فرشته هم. مرد ناراحت بود اما میره. فرشته یی رو که خدا بهش داده بود روی زمین تنها میذاره و میره پی زندگیش. شاید اون مرد یادش رفته بود که واسه ی داشتن اون فرشته چقدر به خدا التماس کرده بود. شاید یادش رفته بود چقدر از فرشته خواسته بود باهاش بمونه.شاید خودش هم فکر نمی کرد تا این حد بی رحم باشه که بتونه قلب عزیزترین کس زندگیش رو بشکنه. شاید مرد ارزش مهربونی فرشته رو نداشت. شاید... و هزار شاید دیگه. مرد دوباره به یکنواختی زندگیش برمی گرده اما هرگز دلش نمی خواد باور کنه بهترین لحظه های عمرش رو با دست خودش نابود کرده. اما واقعیت اینه که مرد هرگز قدر هدیه ای رو که از خدا گرفته بود ندونست وهدیه رو برای خدا پس فرستاد! 

                                              *مریم*

نتیجه ی اخلاقی: قدر نعمتی رو که مخصوص خودته بدون!                         

   

قلب من

افتخار کن که با اینهمه سنگدلی

اینگونه در قلب من جاودانه ای

قلبی که پایبند «هیچ» است

بجز تو!

                                          *مریم*

 

پی نوشت۱: همراهان٬ اون نوشته هایی که نویسنده اش رو نمی نویسم٬ خب معلومه مال منه. بهر حال از این به بعد اسم خودمو میندازم پای شعرها و نوشته هام تا به قول شما سرقت ادبی نشه! چشم.

پی نوشت۲: میشه آدمهای خوب هم٬ بد بشن؟ خب حتماْ میشه که تو شدی!!!  

باورم نیست...

خیال توست که دل از من گرفته است

من کنار جاده های تنهایی ام بودم

و عمری با آن جاده های سوت و کور

خو گرفته بودم

آمدی چه طوفانی به پا کردی

حالا اینجا آسما نها همه خاکستری

روزها همه خاکستری

اشک ها همه خاکستری

یادم هست روزی برایم نوشتی ... از دو بال یک پرنده

باور می کنی؟

از وقتی که گفتی باورم کن

تو را باور کردم

اما هرگز نتوانستم رفتنت را باور کنم

حالا تو را باور کنم یا اشکهای روی گونه هایم را؟

تو اشک هایم را ندیدی

شاید اگر می دیدی...

نه! نمی رفتی!

حالا بگو چگونه باور کنم رفتنت را؟

تو که حرف از وفا و صداقت می زدی

آری از عشق تا نفرت یک تارمو فاصله است

پس چرا من از تو متنفر نمی شوم؟

چرا سطر سطر ی که می نویسم

اشک میریزم

آه استاد با من چه می کنی؟

 

پی نوشت تولدی! : ۹ آبان تولد داداش جونم بود. واسه خاطر اینکه روز تولد ولیعهد دنیا اومده بود تو شناسنامه اش نوشتن ۸ آبان!!!! **داداش افشین تولدت مبارک**

هم صحبتی با شما

سلام همراهان من

بعد از مدت ها لازم دیدم یه صحبت کوچولویی باهاتون داشته باشم. ضمن اینکه بعد از تولدم اولین صحبت هام توی وبلاگمه. اول از همه ی مهربون هایی که لطف کردن و تولدمو تبریک گفتن واقعاً سپاسگزارم. الان که چند روزه 21 سالم شده از اون شیطنت ها و لوس بازی ها کم نشده. در هر صورت سالی که گذشت برای من پر از فراز و نشیب و تجربه  بود. شاید خیلی بیشتر از سالهای پیش معنی زندگی رو درک کردم. خدا خیلی کمکم کرد. بهتره بگم نجاتم داد و منو از وضعیتی که شاید در ظاهر هیچ اثری ازش نبود اما باطنمو بهم ریخته بود در آورد. من به خیلی چیزها رسیدم و اونا رو لمس کردم. دیدگاهم خیلی تغییر کرد و فکر می کنم در واقع دست قدرتمند خدا منو بلند کرد. حالا نمیخوام زیاد در موردش صحبت کنم فقط از خدا متشکرم. در مورد انفجار وبلاگم هم باید بگم که چند روز قبل از تولدم زدمو وبلاگمو داغون کردم!!! البته بیشتر حس کنجکاوی باعث این اتفاق شد که کلاً وبلاگمو حذف کردم. البته به یاری دوست خوب و طراح قالبم وبلاگ هفت قدم تا تو قالبم برگشت اما آرشیوم... . خب همه ی اون نوشته ها خودشون خاطره های خوبی بودن که البته شعرها و نوشته هایی که خودم گفته بودم رو دارم.

این آسمون خاکستری بهترین جاییه که من می تونم توش راحت باشم. فکرشو بکن : یه آسمون... . وبلاگمو خیلی دوست دارم. همین طور قالبشو (که قراره تغییر کنه). همین طور آهنگشو و همین طور همراهانشو. آسمون خاکستری هم تنهایی هاشو با من قسمت کرد! شاید اون تنها کسی بود که تونست از من حرف بکشه! و من ِ تودار و مغرور و گستاخ رو مغلوب کنه! البته این مغرور و گستاخ رو تازه فهمیدم که هستم! اینجوری شد که من حرف های دلم رو به آسمون خاکستری گفتم و توش نوشتم. الان 10 ماهه که ما با همیم!

تولد من

روز خوبیه. نه عزیزم؟

-همه ی روزا خوب اند اگه خودمون خرابش نکنیم. عزیزم.

ولی امروز یه فرقی داره انگار.

-آره. انگار یه کم سردتره. من لحظه به لحظه ی پاییز رو عاشقانه دوست دارم. هیچ چیز نمیتونه مانع این حس قشنگ بشه.

نه. هیچ چیز نمیتونه...مثل حسی که به من داری عزیزم؟!

-تو همیشه منو باور داری.

اینجا چیزی نیست که به اندازه ی تو منو خوشحال کنه عزیزم.

-بهونه ای برای خوشحالی؟!!

تولدت مبارک عزیزم.

-با من بمون عزیزم.

 

از نگاهی دیگر

رمان ماندگار «وودرینگ هایتز» یا «بلندی های بادخیز» اثر امیلی جین برونته

امیلی برونته در سال 1818 متولد شد و تنها رمان ماندگارش را در سال 1847 با «نام وودرینگ هایتز» -که بعدها با نام «عشق هرگز نمی میرد» نیز انشار یافته- به اتمام رساند. او تمام نیرو و توانایی تخیل خانواده ی برونته را یکجا در این رمان جمع کرده است. «وودرینگ هایتز» به طرز هنرمندانه ای در خواننده نفوذ می کند و خواننده از یاد می برد که مطالعه ی این اثر فقط خواندن یک رمان واقع گرایانه است. با اینکه شخصیت های این رمان بسیار اندک هستند اما به گونه ای از این دنیای متمرکز و نه چندان وسیع با همه ی ظرافت خود دنیایی از صفات روحی و انسانی می سازند. ماهرانه ترین بخش «وودرینگ هایتز» استفاده از دو راوی در طی داستان است و از عظمت و خلاقیت فکری امیلی نشأت گرفته است که قادر است بطور خیالی چنین شخصیت های زبده ای را بسازد.

امیلی جین برونته در سال 1848 یعنی در سن 30 سالگی و تنها یک سال پس از نوشتن «وودرینگ هایتز» بر اثر بیماری سل که یکی از میراث خانوادگی اش بود درگذشت.نویسنده در یکی از اشعارش دعا می کند :«خداوندا به من در زندگی و مرگ روحی آزاد از قید و بندها همراه با شهامتی برای بردباری داشتن در دردها عطا فرما...»

دل نوشت:

این روزها چقدر با تو حرف می زنم!

به راستی در من چه دیده ای که اینگونه مرا لایق هم صحبتی می دانی؟

که اینگونه مرا لایق چنین عشقی عظیم می دانی؟

که اینگونه مرا لایق پرستشت می دانی؟

که اینگونه مرا لایق حمایت و هدایت می دانی؟

که اینگونه مرا لایق توجه و عنایت می دانی؟

ًًٌٌوَمَن لَم یَجعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَمالَهُ مِن نُور