تولد دوسالگی نوشتنم

دو روز گذشت!

از دوسالگی نوشتنم

از دو سالگی دست بر نوشتن بردن!

ثانیه ها

دقایق

ساعت ها

می گذرند ...

گذشتند از وقتی که نبودی......بودم.....آمدی.......ماندم...........نیستی....

هنوز روزها می گذرند بی تو

هنوز می نویسم بی تو

این خانه ی من با آسمانی خاکستری پوشیده است

که دو سالگی اش را جشن می گیرد ... بی تو!

با دو روز تأخیر!!

خواستمت بسیار

 

بسیار خواسته ام

نه اینکه خواسته ام، بسیار باشد

تو را خواستمت بسیار!

نه اینکه ساده باشد،

لحظاتی که زیسته ام بی تو

زیستن که نه

آه...عبور تلخ این لحظات را دیده ام

نه اینکه رفتنت را درک کرده ام

بسیار گفته بودم،

نمی گذارم!

به خواستن نبود ... شاید!

و این بار شکسته ام بسیار

نه اینکه بالهایم

دشوار است تجسم وهم آلود این حقیقت

که از تو بدلی سنگی ساخته اند

بگذار ببینم...

من هنوز روی پاهایم ایستاده ام؟

پی نوشت۱: درسی داد خدا به من. چند روزی می شود که موجودی زنده را ... . باور کنید هنوز هم عذاب وجدان دارم. داشت می مُرد. من فکر کردم دارد می میرد. بعد از اتفاقاتی که افتاد پرتابش کردم که یک گوشه با خیال راحت بمیرد. چند لحظه بعد حسی مرا به طرفش برگرداند. در دستم گرفتمش و به جای گرمی بردمش...حالا وقتی می بینم کاملاً سالم است و می دوَد و مثل هم نوعانش زندگی می کند به خودم نهیب می زنم: تو چه حقی داشتی که او را پرت کنی و به مُردنش کمک کنی؟ در حالی که اصلاً قرار نبود بمیرد!

پی نوشت۲: پائولو پیکاسو می گوید: از میان تمام گناهانی که مرا به ارتکابشان متهم کرده اند، هیچ کدام کاذب تر از این نیست که می گویند من روح تحقیق را به عنوان اصلی ترین هدف کارم قرار داده ام. من وقتی نقاشی می کنم هدفم ارائه ی چیزی است که یافته ام و نه چیزی که در پی آنم. در هنر نیّت کافی نیست و به قول اسپانیایی ها عشق را باید با حقایق ثابت کرد نه با دلیل.

کمی روی حرفش تعمق کنید.

ای ستایش جاوید!

 

ای طراوت صبحدم

ای سخاوت باران

ای شهامت نسیم

ای ستایش جاوید

بتاز به سوی بلندترین قله

و تنهایی را به چشمهای من ارزانی دار

به چشمهای بارانی من!

بتاز به سوی دیواری عظیم تا بی نهایت

که بغض فاصله هاست

دیوار را که آوار کنی...

بتاز و ثانیه ای درنگ مکن

که چرا این خسته را مهمان تنهایی کرده ای

بتاز که آنجاست آرامش ات نه در هم کلامی ام

بتاز که آنجاست شکوه ات نه در صداقت ام

بتاز ... اما بدان

بالای آن قله که شوق توست

منم پرچمدار وفا

 

چراغها را...

فوق العاده است! رمانی که تازه تمامش کرده ام را می گویم. بی سبب نیست که برنده ی جایزه ی بهترین رمان فارسی و بهترین کتاب سال و چند جایزه ی دیگر در سال 80 شده است. و اینکه در عرض 14 ماه چاپ نهم آن منتشر شده است. بعد از آن را خبر ندارم چون من همین چاپ نهم را خوانده ام. «چراغ ها را من خاموش می کنم» از خانم زویا پیرزاد. فکر می کنم اولین رمان ایرانی-فارسی باشد که به دلم نشسته است. بله اولین رمانی است از نویسندگان ایرانی که پسندیده ام و همه پسندیده اند. ولی چرا اینقدر دیر به دستم رسید؟ بهرحال از خواندنش خیلی راضی ام.

نویسنده به طرز شگفت انگیزی با ذهن خواننده ارتباط برقرار می کند و مخاطب را درگیر مسائل شخص اول داستان می کند. شاید این بزرگترین حسن نویسنده باشد که به طور کامل با ذهن انسانها آشناست و همچنین بر تأثیر آنی روی ذهن تسلط دارد. و این تأثیر بر اساس خواست مخاطب است و نه اجبار نویسنده.

به تمامی دوستان پیشنهاد می کنم مطالعه بفرمایید!

 

از پا نیفتاده است...

زخم زدن روا نبود

این خسته را

که دلش جز خیال تو رنگ نداشت!

از پا نیفتاده است ولی...

با نگاه تو سرِ جنگ نداشت

 

پی نوشت ۱:واقعیت انسان دیگر، در آنچه او برایت آشکار می کند نیست بلکه در آن چیزی است که نمی تواند برایت آشکار کند. بنابراین اگر می خواهی او را بشناسی به آنچه می گوید گوش نسپار بلکه بیشتر به آنچه نمی گوید گوش بسپار. *جبران خلیل جبران*

پی نوشت ۲: یارب این آینه حسن چه جوهر دارد

                                                        که در او آه مرا قوت تأثیر نبود!!

تدبیر

رویاها گاهی پُر از حقیقت اند

تنها گاهی

اینجا یک زن،

با تدبیر نشسته است

اسطوره ی کمال است

یک کلید؛ شاه کلید است

او اعجاز خداوندی است

به صعود خود ایمان دارد

چون

تو را روبروی خود می بیند

او همه ی فرزانگی اش را به چشم های تو می بخشد

و تو تمام زندگی ات را

او همیشه شاه کلید می ماند

او همیشه اسطوره می ماند

اما تو نیستی

و برای همیشه نمی مانی

با این وجود

او باز هم به تدبیر و صعود خود ایمان دارد

The Gray Sky

کسی که داری عزمی راسخ است، دنیا را مطابق میل خود عوض می کند *گوته*

برای جوانمردی و مروّتی که به هرکس می کنی، انتظار هیچ پاداشی نداشته باش *پیکاسو*

شوق نوبهار

از قطرات اشک هایت

این گوی های بلورین!

به شکوه ابدیت رسیدم

آنچه من در چشمان تو می بینم

حلقه های پیچ در پیچ نیست

طراوت ثانیه هاست

رد پای اشک هایت را دنبال کن

و زیبایی پاییز را به کسی ببخش

که تشنه ی خوبی بود...اما

چون آذرخشی در دل آسمان ناپدید شد!

و نجابت بهار را هدیه کن

به روزگاری که به تو پشت کرد!

پشت کرد اما تو ایستادی و لبخند زدی

از همان دروازه ای که به عشق وارد شدی

یزدان از زلال اشک هایت

 دلی ساخت به پاکی مریم

 به سپیدی گل مریم

گام هایت استوار

مثل شوق نوبهار

پی نوشت۱:

با بدان بنشست همـــــــسر لوط        خــــاندان نبــــوتش گم شد

سگ اصحاب کهف هم روزی چند       پی نیکان گرفت و مردم شد

 همین!

پی نوشت۲: نوروزتون روشن!

کنار ابرهای خاکستری

من یک اتفاق ساده نیستم!

آنم که می درخشد بین او و تو

ریسمانی از نور

جامی لبریز از عشق

در آسمان خاکستری دلش

که آفتابی می شود به هوای تو!

دلی که پل می زند شبانه

به خانه ی آسمانی تو

گفته بودم از روی دیوارها بپر

و هم خانه ی من شو

کنار ابرهای خاکستری

اما نه!...خودم می آیم

با هدیه ای که تو به من دادی

آمدن برایم سهل شد

یک جفت بال!

کنار شادی عاشقانه ی تو

رمان و...حرفهایم!

«زندگی جای دیگری است» اثری است از «میلان کوندرا». قصه ی زندگی یک شاعر اما نه یک زندگی به سبک معمول. «میلان» از آغاز پدید آمدن شاعر، روحیه و خصلت های انسانی و جزئیات زندگی او را تحلیل می کند. در واقع از او یک قهرمان می سازد. شاعر به جزئیات توجه خاصی دارد و این، چیزی است که باید از کتاب آموخت. «میلان کوندرا» در گوشه ای از کتاب عبارات زیبایی می آورد:

«دوست داشتن یک آدم جذاب و کامل و باظرافت، کار مشکلی نیست. چنین عشقی چیزی نیست جز عکس العمل ناچیزی که خودبخود در مقابل زیبایی - که خود اتفاقی است - پایدار می شود. اما عشق واقعی دقیقاً می خواهد از موجودی ناکامل، محبوبی را بیافریند که بیشتر وجودی انسانی است تا وجودی کامل.»

این جملات را می توان در عرض یک دقیقه خواند و یک ماه تمام درباره اش تأمل کرد! درسهای زیادی دارد جملاتی که از او نوشتم. شاید به اندازه ی یک کتاب بیارزد.

«زندگی جای دیگری است» وجود یک شخصیت دگرگون شونده را خوب شرح می دهد اما متفاوت و قدری غریب است.

«کلام» جادوی زندگی انسانی است. جادویی که می تواند گاهی معجزه بیافریند و گاهی مانع بوجود آمدن یک معجزه شود. می تواند یک زندگی را دگرگون کند. تا حالا برایتان پیش آمده با یک جمله، تأثیر عمیقی در آینده و زندگی دوستی داشته باشید؟ جایی که باعث شود به تک تک کلمات گفته شده تان بیاندیشید و جایگاه اصلی آنها را میان گفتارتان پیدا کنید؟ و یا حرفی از کسی که خیلی برایتان ارزش دارد و قبولش دارید بشنوید و آنچنان بهتان بربخورد که حتی یک لحظه تحمل دیدنش را نداشته باشید و قید همه ی چیزهایی که روزی بهشان علاقه مند بودید و همه ی زیبایی های اطرافتان را بزنید؟ و روزهای بعد به این فکر کنید که مثلاً من آدمی بوده ام که برخلاف افراد دور و برم عمق مطلب را می فهمیدم و از دیدگاه دیگری به زندگی نگاه می کردم. که مثل این و آن زندگی را در رفتن ها و آمدن های بیهوده و ماندن های بی ارزش ندیده ام . که مفهوم زندگی را در قدم زدن با معشوقه ای خلاصه نکرده ام. که چنان بوده ام چنین کرده ام و تفاوت مهمترین ارجحیت من نسبت به دیگران بوده. همه ی اینها درست خب که چه؟ پس چگونه تأثیر پذیری ام چنان بوده که لااقل برای چند دقیقه یا چند ساعت و یا چند روز مرا از هدفم دور ساخته؟ اگر این نکته بینی را نداشته باشید شاید برای چند سال و بلکه برای همه ی عمر از دنیا جا بمانید. جادوی کلام تا به حدی است که شبیه یک ریسک عمل می کند. خودم تأثیر کلام را به وضوح دیده ام. این اتفاقات زیاد می افتد مخصوصاً برای کسی که مثل من لااقل بین دوستانش معتمد باشد. بین دوستانی که برازنده ی نام مقدس دوست هستند و برایم ارزشی بزرگ دارند -که البته کمتر از انگشتان دو دست هستند- دوستی را سراغ ندارم که رازی را در دل داشته باشد و به من نگفته باشد مگر اینکه رمزی باشد بین خودش و خدایش و نه هیچ بنی بشری. این را گفتم که به یاد تأثیر گذاری روی دوستانم بیفتم و کمی محتاط باشم. کلامم یک زندگی را واژگون نکند، اشکی را نریزد، دلی را نشکند، عشقی را بی اعتبار نکند، راهی را گمراه نکند...

شما هم سعی کنید

من و تو ای دل...

من و تو ای دل

به قلب غصه شبیخون زده ایم

برای شبهای نیلی مان

ستاره را دزدیده ایم و

عصای موسی را به رود جیحون زده ایم

با آرامشی شکیل

و ذکاوتی خدایی -صاعقه وار-

به رگ لحظه ها٬ خون زده ایم