آیا؟؟؟

 

عکس: خودم

کنار شکوه هایم بمان!

و نرنج

از بی طاقتی چشمانم

که تو را در پس این ظلمت

می خواهد

           می کاود

.....................................

می یابد آیا؟

آن صاعقه...

آسمون خاکستری

قرار من!

به راهی که رفته ای، مانده است

چشم هایم

نیلی ، عجیب ، خاکستری...

ابرها بغض کرده اند

چه صاعقه ای بود به زندگی طوفانی ام

آن صاعقه انگار نگاهت بود

که یادت را در خاطرم، رنگین کرد

تو از این تلاطم هایِل، خبر داری؟

از این تلاطم بی پایان؟

بغض ابرها در گلوست

نیلی ، عجیب ، خاکستری...

اکنون پس از سالها آیا

شور عشق را به سر داری هنوز؟

آسمان طاقت ندارد، می بارد

ابرها خاکستری می مانند

ابرها قول داده اند

زندگی ام نیلی می شود باز!

خواستمت بسیار

 

بسیار خواسته ام

نه اینکه خواسته ام، بسیار باشد

تو را خواستمت بسیار!

نه اینکه ساده باشد،

لحظاتی که زیسته ام بی تو

زیستن که نه

آه...عبور تلخ این لحظات را دیده ام

نه اینکه رفتنت را درک کرده ام

بسیار گفته بودم،

نمی گذارم!

به خواستن نبود ... شاید!

و این بار شکسته ام بسیار

نه اینکه بالهایم

دشوار است تجسم وهم آلود این حقیقت

که از تو بدلی سنگی ساخته اند

بگذار ببینم...

من هنوز روی پاهایم ایستاده ام؟

پی نوشت۱: درسی داد خدا به من. چند روزی می شود که موجودی زنده را ... . باور کنید هنوز هم عذاب وجدان دارم. داشت می مُرد. من فکر کردم دارد می میرد. بعد از اتفاقاتی که افتاد پرتابش کردم که یک گوشه با خیال راحت بمیرد. چند لحظه بعد حسی مرا به طرفش برگرداند. در دستم گرفتمش و به جای گرمی بردمش...حالا وقتی می بینم کاملاً سالم است و می دوَد و مثل هم نوعانش زندگی می کند به خودم نهیب می زنم: تو چه حقی داشتی که او را پرت کنی و به مُردنش کمک کنی؟ در حالی که اصلاً قرار نبود بمیرد!

پی نوشت۲: پائولو پیکاسو می گوید: از میان تمام گناهانی که مرا به ارتکابشان متهم کرده اند، هیچ کدام کاذب تر از این نیست که می گویند من روح تحقیق را به عنوان اصلی ترین هدف کارم قرار داده ام. من وقتی نقاشی می کنم هدفم ارائه ی چیزی است که یافته ام و نه چیزی که در پی آنم. در هنر نیّت کافی نیست و به قول اسپانیایی ها عشق را باید با حقایق ثابت کرد نه با دلیل.

کمی روی حرفش تعمق کنید.

ای ستایش جاوید!

 

ای طراوت صبحدم

ای سخاوت باران

ای شهامت نسیم

ای ستایش جاوید

بتاز به سوی بلندترین قله

و تنهایی را به چشمهای من ارزانی دار

به چشمهای بارانی من!

بتاز به سوی دیواری عظیم تا بی نهایت

که بغض فاصله هاست

دیوار را که آوار کنی...

بتاز و ثانیه ای درنگ مکن

که چرا این خسته را مهمان تنهایی کرده ای

بتاز که آنجاست آرامش ات نه در هم کلامی ام

بتاز که آنجاست شکوه ات نه در صداقت ام

بتاز ... اما بدان

بالای آن قله که شوق توست

منم پرچمدار وفا

 

از پا نیفتاده است...

زخم زدن روا نبود

این خسته را

که دلش جز خیال تو رنگ نداشت!

از پا نیفتاده است ولی...

با نگاه تو سرِ جنگ نداشت

 

پی نوشت ۱:واقعیت انسان دیگر، در آنچه او برایت آشکار می کند نیست بلکه در آن چیزی است که نمی تواند برایت آشکار کند. بنابراین اگر می خواهی او را بشناسی به آنچه می گوید گوش نسپار بلکه بیشتر به آنچه نمی گوید گوش بسپار. *جبران خلیل جبران*

پی نوشت ۲: یارب این آینه حسن چه جوهر دارد

                                                        که در او آه مرا قوت تأثیر نبود!!

تدبیر

رویاها گاهی پُر از حقیقت اند

تنها گاهی

اینجا یک زن،

با تدبیر نشسته است

اسطوره ی کمال است

یک کلید؛ شاه کلید است

او اعجاز خداوندی است

به صعود خود ایمان دارد

چون

تو را روبروی خود می بیند

او همه ی فرزانگی اش را به چشم های تو می بخشد

و تو تمام زندگی ات را

او همیشه شاه کلید می ماند

او همیشه اسطوره می ماند

اما تو نیستی

و برای همیشه نمی مانی

با این وجود

او باز هم به تدبیر و صعود خود ایمان دارد

The Gray Sky

کسی که داری عزمی راسخ است، دنیا را مطابق میل خود عوض می کند *گوته*

برای جوانمردی و مروّتی که به هرکس می کنی، انتظار هیچ پاداشی نداشته باش *پیکاسو*

شوق نوبهار

از قطرات اشک هایت

این گوی های بلورین!

به شکوه ابدیت رسیدم

آنچه من در چشمان تو می بینم

حلقه های پیچ در پیچ نیست

طراوت ثانیه هاست

رد پای اشک هایت را دنبال کن

و زیبایی پاییز را به کسی ببخش

که تشنه ی خوبی بود...اما

چون آذرخشی در دل آسمان ناپدید شد!

و نجابت بهار را هدیه کن

به روزگاری که به تو پشت کرد!

پشت کرد اما تو ایستادی و لبخند زدی

از همان دروازه ای که به عشق وارد شدی

یزدان از زلال اشک هایت

 دلی ساخت به پاکی مریم

 به سپیدی گل مریم

گام هایت استوار

مثل شوق نوبهار

پی نوشت۱:

با بدان بنشست همـــــــسر لوط        خــــاندان نبــــوتش گم شد

سگ اصحاب کهف هم روزی چند       پی نیکان گرفت و مردم شد

 همین!

پی نوشت۲: نوروزتون روشن!

کنار ابرهای خاکستری

من یک اتفاق ساده نیستم!

آنم که می درخشد بین او و تو

ریسمانی از نور

جامی لبریز از عشق

در آسمان خاکستری دلش

که آفتابی می شود به هوای تو!

دلی که پل می زند شبانه

به خانه ی آسمانی تو

گفته بودم از روی دیوارها بپر

و هم خانه ی من شو

کنار ابرهای خاکستری

اما نه!...خودم می آیم

با هدیه ای که تو به من دادی

آمدن برایم سهل شد

یک جفت بال!

کنار شادی عاشقانه ی تو

من و تو ای دل...

من و تو ای دل

به قلب غصه شبیخون زده ایم

برای شبهای نیلی مان

ستاره را دزدیده ایم و

عصای موسی را به رود جیحون زده ایم

با آرامشی شکیل

و ذکاوتی خدایی -صاعقه وار-

به رگ لحظه ها٬ خون زده ایم

 

عطر!

آه ... چقدر زجرم می دهد

این عطری که اطراف من می چرخد!

تمام خاطرات مثل تورّق یک کتاب

پیش رویم است

نه ... مثل تئاتر

مثل شعر ... مثل کارتونهای کودکی

همه اش کارِ این عطر است

زجرم می دهد این عطر

یک نفر بیاید و مرا از این عطر جدا کند

من خاطراتم را نمی خواهم!